آموزگار چند پایه
آموزش ابتدایی
|
|
مردهشور زندگي را بهتر ميفهمد
با اين كه نزديك به 40 سال از فعاليتهاي مطبوعاتياش ميگذرد و به گفته خودش كار روزنامهنگاري در اين ساليان دراز، تخيل شعرياش را به نفع توليد ادبيات روزنامهاي ربوده، اما هنوز، وقتي سر كلاسهاي روزنامهنگارياش مينشيني، با شعر شروع ميكند و نگاه و كلام و حركات دستش ريتمي موزون و شاعرانه دارد. وقتي در مقام يك مصاحبهگر روبهرويش مينشيني تا از شروع فعاليت هنري و مطبوعاتياش بشنوي، باز ميبيني كه بيشترين دغدغه و دلمشغولياش شعر و داستان است.
فريدون صديقي متولد آذر 1328 سنندج است. كودكياش را با حس مرموزي كه نميداند چيست، چگونه و از كجا در لايههاي روح و ذهن كودكانهاش نفوذ كرده سپري ميكند. حسي كه البته، نرم و لطيف و ملايم است، اين حس لطيف و مهربان او را به دنياي شعر و طبيعت تخيلات شاعرانه پيوند ميزند و زايشي هنري در وجودش تبلور مييابد، اما خيلي زود جايش را به دنياي پررمز و راز قصه و داستان ميدهد تا طبع لطيفش را بيش از پيش بپروراند و او را در حد دريافت جايزه داستاننويس برگزيده مجله تماشا، سروش فعلي، در سال 1351 بزرگ كند. اما اين شروع راهي است كه تقدير ادامه آن را صلاح نميداند و آن را به گونهاي ديگر رقم ميزند. ذهن قصهگو و تخيلات شاعرانه به همراه قلمي روان و شيوا، او را از اولين محك روزنامهنگاري سربلند بيرون ميآورد و ميشود گزارشگر و گزارشنويس روزنامه كيهان، يكي از برترينهاي آن دوران.
سال 1351 براي صديقي آغاز فعاليت رسمي در مطبوعات است. فعاليتي كه با نوشتن يك گزارش از تنها زورخانه سنندج در كيهان شروع شده و به بالاترين مراحل حرفهاي در اين رشته و در اين روزنامه و ساير روزنامهها از قبيل هموطن سلام، انتخاب، همشهري و ... ميانجامد. صديقي علاوه بر اينها، افتخار دريافت تنديس دومين جشنواره ادبي فروغ فرخزاد را در سال 1356 به عنوان خوشآتيهترين روزنامهنگار، تنديس بهترين يادداشتنويس سومين جشنواره سراسري مطبوعات، عنوان يكي از دوچهره ميراث روزنامهنگاري در سي سال اخير از سوي سازمان ميراث فرهنگي (در كنار مهدي فرقاني)، تجليل شده انجمن نويسندگان و خبرنگاران در سال 87 به عنوان يكي از روزنامهنگاران برتر پيشكسوت و احراز مقام داوري جشنوارههاي مختلف مطبوعاتي را در كارنامه حرفهاي خويش دارد.
او همچنين از سالها پيش، در مراكز آموزشي روزنامهنگاري علاقهمندان به اين حرفه سخت و جذاب را عاشقانه و سخاوتمندانه زير بال و پر تجربيات و آموختههاي خويش گرفته و علاوه بر آن برخي از گزارشها و نوشتههايش به عنوان تجاربي ارزنده و حرفهاي در مراكز آموزشي تدريس ميشود. گفتگوي او با «صفر، مردهشور بهشتزهرا» از كارهاي ويژه او است كه همچنان مورد استفاده دانشجويان اين رشته است.
گفتگوي ما را درباره اولينهاي اين روزنامهنگار پيشكسوت بخوانيد.
اولين بار كه احساس كرديد به دنياي ديگري تعلق داريد، دنيايي از جنس شعر؟
هزاران سال پيش، در شهر سنندج يك دبستان بود و يك دبيرستان و من شاگرد يكي از آنها بودم. اواخر دبستان بود كه حسي در من پيدا شد، يك حس نرم، حسي كه مرا نسبت به پيرامون و اطرافم، ملايمتر، مهربانتر و لطيفتر ميكرد، اما شهر من سنندج شهر خشني بود و من نميتوانستم آن حس مرموز را در آن بجويم و بكاوم و بفهمم. اين حس گنگ و ناشناخته در من بود تا يك روز همكلاسيام، بابان، مجلهاي را به مدرسه آورد. مجلهاي به اسم ترقي كه متعلق به دكتر لطفالله خان ترقي (پدر گلي ترقي داستان نويس معاصر) بود. هفتهنامهاي شكيل، با جلدي 4 رنگ. همينطور كه ورق ميزدم، تعجبم بيشتر ميشد. عكسها و مطالب جالب و جذاب بودند و مرا مسحور خود ميكردند.
مجله را گرفتم و بردم خانه. توي خانه دوباره ورق زدم و ورق زدم. نگاه نميكردم بلكه ميبلعيدم. جزء به جزءاش را؛ از تصاوير و رنگها گرفته تا واژهها و مفاهيم. با تصاويرش به دنياي سينما و با واژه واژهاش به دنياي شعر و ادبيات گره خوردم. اين اولين پاسخ به آن حس لطيف و غريب و مهآلود بود.
اولين روز مدرسه؟
اولين روز مدرسه را يادم نيست؛ اما خاطراتي پراكنده از آن دوران در ذهنم مانده. مثل كوچههاي خاكي و آسفالت نشده كه زمستانها پر ميشد از گل و شل.
يا وقتي برف ميآمد، آنقدر ارتفاع آن زياد بود كه توي برف تونل ميزدند و بايد از توي آن تونل ميگذشتيم و راهي طولاني را طي ميكرديم تا به مدرسه برسيم.
اولين معلم دبستان؟
خانم شهشعاني كه تهراني بود و در ذهن كودكانه من يك پديده غريب. تخيل عجيبي داشت و مرا همراه با خيالپردازيهايش وارد جهان ناشناختهاي كرد. ابتدا مسحور موسيقي صدايش شدم، چون فارسي حرف ميزد و براي ما كه كردزبان بوديم، بسيار جذاب بود. اما كمكم خيالپردازيهايش نيز مرا جذب خود كرد.
به همين خاطر كلاس اول را خوب به ياد دارم و هر وقت فاميلي شبيه فاميل او ميشنوم، توجهام جلب ميشود. هرچند يك روز، آنچنان تنبيهام كرد كه هنوز جراحتش را بر روحم احساس ميكنم. زمستان بود و هوا سرد. نميدانم چه خطايي از من سر زده بود كه با لبه تيز خطكش بلند چوبي آنچنان روي دستم زد كه اشكم سرازير شد. با اين وجود، براي من عجيب و عزيز و متفاوت بود.
اولين كشف دوران كودكي؟
خانه ما جايي نزديكي يك تپه بود؛ تپه معروفي كه باشگاه افسران روي آن قرار داشت. يادم هست شبهاي تابستان، صداهايي نامكشوف، رازآلود و گنگ كه از سوي آن تپه سرازير ميشد، مرا به سمت خود ميكشيد. درست مثل يك راز كه بايد كشف ميشد. اما كشف آن، براي يك كودك 10 ساله كه بايد شب از خانه بيرون ميزد و سربالايي تپه را در آن تاريكي، تنهايي گز ميكرد، ساده نبود. بالاخره يك بار دلم را به دريا زدم و پنهان ازچشم پدر و مادر، نصفه شبي، خودم را دزديدم و سينهخيز، با دستهاي نحيف نيلوفري از تپه بالا رفتم. از سيمخاردار هم گذشتم. سرم را كه بلند كردم، آسمان كوتاه شده بود، خيلي كوتاه. زير سينه اسبي بودم.
افسري كه سوار بر اسب در حال گشتزني بود چشمش به من افتاد. وقتي قصه كنجكاوي مرا شنيد دلش به رحم آمد و اجازه داد مدتي بمانم و از دور تماشا كنم. از فاصله دور، ديدم كه دروغهايي راست، روي پرده حركت ميكند و... آنجا به اولين كشف زندگيام كه كشف سينما و واقعيت و مفهوم حركت در سينما بود، نايل شدم.
اولين فيلمي كه به تماشا نشستيد؟
«صفر علي» اولين فيلمي بود كه در سينماي تابستاني باشگاه افسران ديدم. فيلم روي پرده بزرگي نمايش داده ميشد.
يك سال بعد، اولين سالن سينمايي شهر سنندج احداث شد. اولين فيلمي كه در اين سالن با بليت 5ريالي تماشا كردم، «فريدون بينوا» بود كه البته يك فيلم ايتاليايي بود اما براي اين كه بهتر با مردم ارتباط برقرار كند، يك نام ايراني جايگزين نام اصلي فيلم شده بود. من پاي ثابت همه فيلمهاي اين سينما بودم، تا آنجا كه اگر يك شب نميرفتم، پدرم ميگفت: «چرا نميري؟ فيلم منتظره توئهتا شروع بشه»!
اولين بار كه گمشده درونتان را پيدا كرديد؟
اولين بار خودم را در تصويرهايي يافتم كه روي پرده سينماي تابستاني باشگاه افسران، در آن شب مهتابي رژه ميرفتند.
اولين بازيگر محبوبتان؟
فردين و بهروز وثوقي از بازيگران پيش از انقلاب و عزتالله انتظامي از بازيگران فعلي سينماي ايران.
اولين خلفوعده؟
مجلهاي كه دوران دبستان از دوستم گرفتم و شيفته آن شده بودم. يعني مجله ترقي، هيچوقت به او برنگرداندم. اصرارهاي او نيز براي برگرداندن آن، با اين توضيح مهم كه مجله مال پدرم است، در من هيچ افاقهاي نكرد و دلم نيامد آن را پس بدهم. اين اولين خلفوعده يا عدم امانتداري من در زندگي بود.
اولين كتابهايي كه خوانديد؟
كتاب داستان «وفا» به قلم جواد فاضل، اولين كتاب داستاني بود كه خواندم. قصههاي پليسي، داستانها و كتابهاي جواد فاضل و... از اولين خواندنيهاي من در دوران دبيرستان بود. قبل از آن نيز، روزهاي آخر هفته براي خواندن مجله خواندنيها كه هميشه در خانه داييام يافت ميشد، به آنجا ميرفتم.
اولين مشوق كتابخواني شما؟
دايي من دبير ادبيات و همدوره شاملو بود و با او مراوده داشت.
عايداتي از اين مراودات به من هم ميرسيد؛ مثل تشويق بيشتر براي كتابخواني. دايي بيش از پيش مرا به ادبيات گره زد؛ آنقدر كه هر كتابي به دستم ميرسيد ميبلعيدم.
اولين نوشتهها؟
انشاءهاي خوبي در دبيرستان مينوشتم و بالاترين نمره كلاس و بالاترين نمره كارنامهام را به خود اختصاص ميداد.
اولين مطلبي كه از شما به چاپ رسيد؟
يك شعر.
كي و كجا؟
سال آخر دبيرستان، در مجله فردوسي.
عنوان و مضمون آن چه بود؟
«فقط گاز، فقط ترمز» عنوان آن شعر بود.
براي اولين بار اتوموبيلي به نام فولكس واگن كه كلاچ نداشت و فقط گاز و ترمز داشت؛ يعني يا بايد گاز ميدادي يا ترمز ميكردي. من هم متاثر از اين پديده جالب، شعري در قالب نو گفتم كه چاپ شد.
اولين احساس بعد از چاپ اين شعر؟
شوق وافر و بيپاياني داشتم. دوست داشتم همه ببينند شعرم در مجله چاپ شده، اما تنها چند نسخه از اين مجله به سنندج ميآمد. بنابراين خودم مجله را دستم ميگرفتم و اينجا و آنجا ميرفتم. هرچند ميديدم كه ديگران خيلي نميتوانند با آن ارتباط برقرار كنند، چون شعر در قالبي نو و بدون وزن و قافيه بود و تا حد زيادي نيز با تخيلات من گرهخورده بود.
اولين داستاني كه نوشتيد؟
در دوره دبيرستان در تهران موسسه اطلاعات ميخواست مجله جديدي منتشر كند. سردبير آن آقاي اعتمادي، قصد برگزاري يك مسابقه داستاننويسي داشت. از طريق يكي از دوستانم، جمشيد اكرمي، باخبر شدم و در آن شركت كردم. آقاي اعتمادي از ما خواست؛ همان شور و حالي را كه هنگام آمدن به روزنامه داشتيم، در قالب يك داستان بنويسيم.
اولين داستاني كه چاپ شد؟
داستاني بود برمبناي واقعيت كه در روزنامه كيهان چاپ شد. دوره سپاه دانش (سربازي) را در شهر مراغه و سلماس فعلي گذراندم. 2 سال حضور و تدريس در آن منطقه سرد و خلوت، فرصت زيادي در اختيارم گذاشت تا به صورت ويرانگري كتابخواني كنم.
خواندن زياد و استعداد و ذوق نوشتن، همان موقع مرا به توليد مطلب نيز واداشت و در كنار «شاعري» كه از قبل گرفتار آن شده بودم، كمكم داستاننويسي را هم شروع كردم و داستاني كه در كيهان به چاپ رسيد، محصول همين دوره بود.
اولين تفريحات و سرگرميهاي دوره نوجواني و جواني؟
زياد ميخواندم و زياد فيلم ميديدم و اين به خاطر آن كشف مهم دروني بود كه اواخر دوران كودكي به آن رسيده بودم. زياد خواندن و زياد نوشتن به همراه ديدن تصوير و حركت، مرا به حس لطيف و نرم و مرموز درونم پيوند ميداد.
اولين جايزه؟
در مسابقه داستاننويسي مجله تماشا سروش امروز كه دبير بخش اجرايي آن منوچهر آتشي بود، شركت كردم و اول شدم. 300 تومان هم جايزه آن بود. آن موقع پول زيادي بود آنقدر كه ميشد با آن يك ماشين قراضه خريد.
اولين روزنامهاي كه با آن همكاري كرديد؟
كيهان.
اين همكاري چگونه و از كجا آغاز شد؟
دايي من با سرپرست روزنامه كيهان در استان كردستان دوست بود، سفارش مرا كرده بود و گفته بود؛ اين پسر شاعر و داستاننويس است و فكر كنم بتواند در گزارشنويسي به تو كمك كند.
از طرفي، چون در كردستان كسي نبود كه بتواند مطلب بنويسد، ايشان هم قبول كرده بود كه با آنها همكاري كنم. بعد از نوشتن دو سه مطلب كه بسيار مورد توجه آنها قرار گرفت، از روزنامه كيهان در تهران، با من تماس گرفتند كه بلند شو بيا تهران و همين جا در تحريريه كار كن.
اولين مطلبي كه برايشان نوشتيد؟
يك گزارش بود از تنها زورخانه شهر سنندج كه در صفحه گزارش روزنامه كيهان كه مهمترين صفحه روزنامه بود، چاپ شد.
آن موقع اهميت آن صفحه را نميدانستم. بعدها كه به تهران آمدم، فهميدم اين صفحه، يكي از مهمترين صفحات روزنامه است و بايد مطلبت خيلي خوب باشد تا در اين صفحه جاي بگيرد.
اولين سرويسي كه در آن كار كرديد؟
سرويس شهرستانها. معمولا فرد تازهوارد را به اين سرويس ميفرستادند؛ چون همهگونه خبر اقتصادي، ورزشي و ... از مناطق مختلف كشور به اين سرويس ميآمد و جاي مناسبي بود براي تشخيص استعداد فرد تازهكار و اينكه آيا استعداد و ظرفيت لازم براي روزنامهنگاري را دارد يا نه و اگر دارد در چه زمينهاي است. تازه بعد از تاييد در اين سرويس، فرد به سرويس حوادث فرستاده ميشد.
و در جستجوي خبر پايش را بيرون از تحريريه ميگذاشت و سختيهاي كار خبري تجربه ميكرد و آبديده ميشد. بعد كارش را در روزنامه و سرويس مورد علاقهاش شروع ميكرد. معمولا روال كار به اين صورت بود مگر در موارد استثنايي.
اولين روزي كه وارد تحريريه روزنامه شديد، چطور گذشت؟
50 ، 60 نفري توي تحريريه نشسته بودند. با همه غريبه بودم، خجالتزده، گوشهاي كز كرده بودم.
يواش يواش فهميدم صندليها آسان به دست نميآيند. آقاي دكتر مهدي فرقاني همنسل من تا 6 ماه صندلي براي نشستن به او نميدادند، ميگفتند برو بيرون خبر تهيه كن.
اولين دستمزد روزنامهنگاري؟
150 تومان بابت اولين گزارشي كه براي كيهان نوشتم (گزارش زورخانه) دريافت كردم. پول شيريني بود كه انتظار دريافتش را نداشتم. كار من ارزشگذاري شده و اهميت پيدا كرده بود.
آن پول با ارزش چطور خرج شد؟
براي مادر و خواهرم هديه خريدم و دوستم بهروز كمانگر را به سينما و ناهار دعوت كردم.
اولين درآمد ثابت خبرنگاري؟
سال 1351 به عنوان خبرنگار رسمي روزنامه كيهان استخدام شدم، ماهي 800 تومان دريافت ميكردم كه خيلي زود به 1200 تومان رسيد. حقيقتا پول زيادي بود. براي اينكه بهتر ارزش اين پول را بفهميد، بايد بگويم من با 5 هزار تومان ازدواج كردم و بهترين جشن را هم گرفتم: تالار، فيلمبرداري، اركستر، پيشغذا و شام و ...
اولين عامل موفقيت شما؟
من كار را ميدزديدم. آن موقع كيهان در 68 ، 72 يا 84 صفحه منتشر ميشد، آن هم در قطع بزرگ و بدون نيازمنديها، من تمام صفحات آن را اعم از ورزشي، اقتصادي، فرهنگي و... ميخواندم و در واقع ميبلعيدم تا كار دستم بيايد و آن را ياد بگيرم و مال خود كنم.
آن رنجها و زحمتهاست كه باعث يادگيري ميشود نه اين كه منتظر باشيد چيزي به شما بدهند و يك عامل بيروني موفقيت شما را رقم بزند.
اولين مشوق در روزنامهنگاري؟
كم و بيش بودند كساني كه از كارهايم تعريف ميكردند و به من روحيه ميدادند. اما هر كس در اين راه قدم ميگذارد، بايد بداند پيش از آن كه به مشوق نياز داشته باشد، به انگيزهاي قوي نياز دارد. در مورد خود من، جوايز و پاداشهاي گاه و بيگاهي كه براي داستاننويسي يا گزارشنويسي دريافت ميكردم، ايجاد انگيزه ميكرد، چون معلوم بود ديده ميشوم و كارهايم قضاوت ميشوند.
اولين جايزه رسمي؟
سال 1356 در دومين جشنواره ادبي فروغ فرخزاد، در كنار سيدعلي صالحي (شاعر) و پرويز فنيزاده (تئاترين)، به عنوان خوشآتيهترين روزنامهنگار انتخاب شدم و تنديس اين جشنواره را دريافت كردم.
اولين مصاحبهتان براي روزنامه، با چه كسي بود؟
با دو نعلبند.
اولين مصاحبههايي كه مورد استقبال قرار گرفت؟
مصاحبه با يك «مردهشور» و مصاحبه با مرتضي BMW ، (دزدي كه تخصصش، دزديدن «بيامو» بود.) اين مصاحبهها به خاطر ويژگيهايي كه داشتند، در كلاسها و مراكز روزنامهنگاري براي آموزش استفاده ميشدند.
با توجه به مصاحبهاي كه با يك مردهشور داشتيد، اگر امروز بخواهيد با يك مسوول استخر در شمال شهر تهران (مكاني از يك جهت شبيه و از جهتي مخالف مردهشورخانه) مصاحبه كنيد، اولين سوالتان چه خواهد بود؟
«خودت شنا بلدي؟»، «آيا سرت تا به حال به كف استخر خورده»؟ «تا به حال دچار بيماريهاي ناشي از آلودگي آب استخر شدهاي؟»، احتمالا با يكي از اين سوالها شروع ميكنم. اولين پرسش بايد طوري باشد كه مصاحبهشونده را غافلگير كند و در عين حال راه مصاحبه را نبندد. او بايد به چيزي فكر كند كه تا به حال به آن فكر نكرده باشد.
اولين خاطره تلخ دوران روزنامهنگاري؟
دستگيري يكي از همكارانم توسط ساواك كه يادم هست بعدازظهري بود كه جلوي چشمانم او را بردند و تا پيروزي انقلاب در زندان بود. جالب اين كه در تمام اين مدت، من نگران دندان دردش بودم و وقتي خانمش را ديدم، به جاي پرسش از حال عمومي او، از دندان دردش پرسيدم كه او هم در جواب گفت كه با آن كنار آمده!
خاطره تلخ ديگري كه همزمان به ذهنم خطور ميكند مربوط به سال 1354 و سفر حجي است كه از طرف كيهان مامور به انجام آن شدم؛ آن سال آتشسوزي بزرگي در صحراي منا صورت گرفت و جمعي از هموطنانمان جانشان را از دست دادند.
و اولين خاطره شيرين؟
خاطرات شيرين كم نبوده؛ ولي بردن جايزه فروغ فرخزاد در سال 1356 از شيرينترين خاطرات اين دوران است.
اولينهايي كه به ذهنتان ميآيد درباره كلمات زير؟
حادثه؟
برگي كه از درخت ميافتد يك حادثه است، همانطور كه افتادن مردي از روي درخت، يك حادثه است.
و اين يعني هر چيزي كه از اصل خودش دور شود و جدا بماند يك حادثه است.
خبر؟
رويدادي كه اين روزها جايش توي روزنامهها خيلي خالي است. (چون راديو و تلويزيون و خبرگزاريها و اينترنت، فرصت چاپ آن را از روزنامه گرفتهاند.)
دفترچه تلفن؟
حدود يكسال و نيم است از دفترچه تلفن استفاده نميكنم. شمارهها را به گوشي موبايلم منتقل كردهام، اما هنوز كه هنوز است اين دفترچه را از توي كيفم در نياوردهام، چون حاوي نامهايي است كه پشت سرشان آدمهايي با هويتها، رنگها، دردها و شاديهاي مختلف و متعدد نشستهاند.
صديقي؟
شوخي ميكنيد( !خنده)
خبرنگار؟
كسي است كه هر لحظه نگران از دست دادن كار و حرفهاش است. ضمن اينكه از هوش و فراست و كنجكاوي خاصي برخوردار است.
مردهشور؟
كسي كه صاحب قلبي فراخ، عشق و رويايي بيپايان و اميد وافري تا آخرين لحظات زندگي است. مردهشور با وجود كاري كه دارد، زيباييهاي زندگي را بهتر و بيشتر از ما درك ميكند.
قاتل؟
كسي است كه به زعم خود، دستش از حق و حقوق پايمال شدهاش، كوتاه شده و به ناچار سعي ميكند از راهي غيرحقوقي و غيرانساني به آن برسد.
عشق؟
(نفس عميق)...
عشق بعد از خوش آمدن، عادت كردن و دوستداشتن، مفهوم پيدا ميكند. لازمه رسيدن به چنين عشقي، وقت گذاشتن و تامل در هر كدام از آن مراحل بالا است. متاسفانه جوانها در همان مرحله اول ميمانند و آن را به حساب عشق ميگذارند.
فاطمه مرادزاده
نظرات شما عزیزان: |
قالب های نازترین جوک و اس ام اس زیباترین سایت ایرانی جدید ترین سایت عکس نازترین عکسهای ایرانی بهترین سرویس وبلاگ دهی وبلاگ دهی LoxBlog.Com |